• امروز : افزونه جلالی را نصب کنید.
  • برابر با : Friday - 13 June - 2025
یادداشت؛

بازگرد به چشمه

  • کد خبر : 87230
  • ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۴ - ۲۱:۳۱
بازگرد به چشمه
آیت‌الله احمد مبلغی، نوشت: می‌خواهم از تاریکی عبور کنم، از هیاهوی این تنهاییِ خسته، و رو به نوری بیاورم که از رحمت تو می‌تابد، میخواهم باز آیم به تو.

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی «کانون سبحان»، می‌خواهم از تاریکی عبور کنم، از هیاهوی این تنهاییِ خسته، و رو به نوری بیاورم که از رحمت تو می‌تابد…
به آغوشی بازگردم که همیشه گشوده بوده، حتی آن هنگام که من، چشم از تو برگردانده و به هر چیز روی آورده‌ام جز تو…
در این باران، هر قطره‌اش اعترافی‌ست، هر قطره‌اش توبه‌ای‌ست، و هر گامم، بازگشتی‌ست…
به سوی تو، ای خدای همیشه‌حاضر، ای پناهِ بی‌قید،
ای آغازِ آرامش.

ای انسان…
ای گمشده در غوغای این روزگار بی‌قرار…
تو که گاه، با دلی تهی، به آسمان چشم دوخته‌ای و گاه، جانت را به شاخه‌های شکسته‌ای آویخته‌ای که نه ریشه‌ای در یقین دارند، نه بارانی از معنا.
از کجا گریخته‌ای؟
در کدام پیچ کوچه‌های فراموشی، نام خدا را از یاد برده‌ای؟
او را پشت سر نهادی، بی‌آن‌که بدانی تنها روشنایی همین راهِ تنگ و تاریک، نام اوست؛ و تنها دستگیرت در طوفانِ تردیدها، نگاه اوست.
اکنون، بایست…
لحظه‌ای درنگ کن و گوش بسپار… به آوایی که از آسمان می‌رسد، آوایی آرام، روشن، و سرشار از مهر، که جان را نرم‌نرم بیدار می‌کند، و پرده از دیدگان برمی‌دارد.

«وَاتَّخَذْتُمُوهُ وَرَاءَكُمْ ظِهْرِيًّا»

این آوای قرآنی تاریکیِ غفلت را می‌شکافد و چراغی از آگاهی در دل می‌افروزد.
خدا دور نیست… از رگ گردن نزدیک‌تر است، همین‌جاست، همه جاست بلکه فراتر از مکان است، در تپش‌های بی‌کلام قلبت، در نگاهی که به صداقت گره خورده، در اندوهی که بی‌نام است اما به او می‌رسد.

آه…
تو خدا را پشت سر نهادی…
نه در سخن، که در سکوتی عمیق و بی‌پایان،
نه تنها در واژه‌ها، بلکه در غفلتی ریشه‌دار که دل را از دیدن بازداشته است. او که آغاز همه چیز است، سرچشمه‌ی حیات، تکیه‌گاه هستی… چنان از ذهن و جانت کنار رفته که گویی هرگز در طرح زندگی حضور نداشته؛
گویی این عالم، بدون اذن او شکل گرفته،
و این حیات، بی‌نسیم رحمتش برپا است.

به دریا چشم دوختی، اما از سرچشمه نپرسیدی…
دل به گل دادی، اما نام باغبان را به خاطر نیاوردی…
در برابر شگفتی‌های خلقت ایستادی،
در برابر رنگ‌ها، طعم‌ها، نغمه‌ها،
اما نپرسیدی: این همه نغمت از کیست؟
این رود که کنارش نشسته‌ای،
اگر او نخواهد، آرام نمی‌گذرد…
این گل‌ها، این لاله‌های خندان در آغوش نسیم،
بی‌اشارت او، رنگ نمی‌گیرند، لبخند نمی‌زنند…
بشنو ـ نه با گوش که با دل ـ
این نجوای بلند را، این هشدار نرم را،
که از فراز آسمان آمده است:
«قُلْ أَرَأَيْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ مَاؤُكُمْ غَوْرًا، فَمَنْ يَأْتِيكُمْ بِمَاءٍ مَعِينٍ؟»
اگر آب، این مایه‌ی زیستن، در ژرفای زمین فرو رود،
کیست که آن را برایت بجوشاند؟
کیست که جرعه‌ای زلال دوباره به تو ارزانی دارد؟
و اگر شب، بی‌پایان بر زمین بماند، و صبح، چشم باز نکند…
«قُلْ أَرَأَيْتُمْ إِنْ جَعَلَ اللَّهُ عَلَيْكُمُ اللَّيْلَ سَرْمَدًا إِلَىٰ يَوْمِ الْقِيَامَةِ، مَنْ إِلَٰهٌ غَيْرُ اللَّهِ يَأْتِيكُمْ بِضِيَاءٍ؟ أَفَلَا تَسْمَعُونَ؟»
کیست که آفتاب را دوباره به بام خانه‌ات برگرداند؟
چه کسی جز او، روز را روشن می‌کند؟

این پرسش‌ها، راه‌اند… چراغ‌اند… به سوی او…
او که اگر لحظه‌ای نظر از تو بردارد، نه آبی می‌ماند، نه گلی، نه نغمه‌ای، نه نگاهی…

بازگرد ای ره‌گذر فراموش‌کار…
پشت سر جای خدا نیست.
او را باید در پیش دید،
در افق نگاه، در روشنای اندیشه،
در تپش هر ثانیه، در رنگ هر برگ، در موج هر صدا…
او را باید در مهربانی یافت، در صداقت یک لبخند،
در سکوتی که عطر حضورش را دارد، در اشکی که بی‌نام از چشم می‌چکد و تنها او را صدا می‌زند…
برخیز…

دست بردار از دویدن در بی‌راهه‌هایی که به تنهایی وحشتناک می‌رسند…
بگذار این رود، تو را با خود ببرد… شاید به سرچشمه‌ای برسی، که همیشه همان‌جا بوده، همیشه زنده، همیشه جاری…
و تو، جز اندکی فاصله، چیزی میان خود و او نداشتی…
زیر این باران،
هر قطره‌اش پندی‌ست، هر قطره‌اش، اعترافی‌ست خاموش، و هر قدمت، توبه‌ای‌ست بی‌کلام…
تو آمده‌ای که بازگردی، که دوباره آغوش آشنا را بیابی،
آغوشی که هیچ‌گاه بسته نبوده، حتی آن‌گاه که تو، رو به هر چیز کردی جز او…
برگرد،
پیش از آن‌که آب، در ژرفا گم شود…
پیش از آن‌که شب، ساکن شود در دل جانت…
برگرد، که هنوز نسیمی می‌وزد…
هنوز نغمه‌ای لطیف در جان جهان می‌پیچد،
و ندایی آرام، با مهری بی‌مثال در گوش جانت زمزمه می‌کند:
«یَا أَیُّهَا الإِنسَانُ، مَا غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ؟»
ای انسان… چه چیز تو را از مهربان‌ترینِ مهربانان غافل کرد؟

خدای من…
تو احاطه‌ای…
نه در گوشه‌ای از آسمان یا کناری از زمین،
بلکه در بافت ریز و درشت زندگی،
در تک‌تک لحظه‌های بودن،
در نگاه‌ها، در لبخندها، حتی در اشک‌هایی که بی‌صدا فرو می‌ریزند.
و من… اکنون، در دل این باران، در کوچه‌ای آکنده از توبه و تمنا،
دلم می‌خواهد بازگردم… بازگردم به سوی تو؛
در دل تصمیم‌ها، در گرمیِ مهربانی و حتی در تیزی خشم،
در هر سفر و هر سکوت.
می‌خواهم تو باشی، نه فقط نامی بر لب یا واژه‌ای در کتاب،
بلکه تجلیت که در رگ‌های زندگی جاری‌ست…

می‌خواهم از تاریکی عبور کنم، از هیاهوی این تنهاییِ خسته، و رو به نوری بیاورم که از رحمت تو می‌تابد…
به آغوشی بازگردم که همیشه گشوده بوده، حتی آن هنگام که من، چشم از تو برگردانده و به هر چیز روی آورده‌ام جز تو…
در این باران، هر قطره‌اش اعترافی‌ست، هر قطره‌اش توبه‌ای‌ست، و هر گامم، بازگشتی‌ست…
به سوی تو، ای خدای همیشه‌حاضر، ای پناهِ بی‌قید،
ای آغازِ آرامش.

لینک کوتاه : https://www.kanoonsobhan.ir/?p=87230

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.