به گزارش کانون سبحان، هنوز سده نوزدهم به پایان نرسیده بود که لرد اکتون، اندیشمندی از انگلستان، به یکی از پربسامدترین سویههای علوم سیاسی پیبرد: قدرت تباهی میزاید و قدرت یله، به یلگی در تباهی میفرجامد. این سخن تنها هشدارنامهای خواهان درنگرشی سختگیرانهتر در شیوه و منش کشورداران نبود؛ بلکه بسی فراتر، از پویایی ناخجستهای پرده برمیکشید که در پس کنشها و برکنشهای کشوردارانه، خواسته یا ناخواسته، میجنبد و راه را بر درستکاری و سرهاندیشی، زودتر از آنکه دریابیم و آهنگ پیشگیری پیشه نماییم، میبندد. به دیگر سخن وی از سرشتی نهفته در نهاد سررشتهداری کارها پیام آورد که پای کشورداران را، هرچند داونده نیکخویی و گراینده به نیکجویی، به کجراهه میکشاند و پیامدی بهتر از قدرتپرستی سیریناپذیر میان ایشان به بار نمینشاند.
چنین بازنمودی از سازوکار آسیبزای قدرت، بر شناختی استوار گردیده بود که ریشه در گرایش توفنده و توان مهارناشونده آدمی به افزایش دامنه سودمندی های خودخواهانهاش بهگونهای پیدرپی و ناایستا داشت. این آموزه، بر پایه چنین شناختی، قدرتخواهی پیوسته مردمان را چونان زمینهای همیشه چالشانگیز و پهنهای همواره دشواریآفرین شناسایی و گونهبندی میکرد.
دیری نپایید که این درنگرش ویژه در آدمی و آموزه دانشی برآمده از آن، در سویههای گوناگون علوم انسانی و علوم سیاسی چنان گسترد که یکی از کانونیترین جستارهای درگردش را در این دانشها برساخت و پرداخت. کمکم، سپهر همگانی در نگاه دانشوران باورمند به این انگاره، ارج پیشین خود را باخت و فر و شکوه همیشگی و تاریخی خویش را از دست داد.
به باور من به بیراهه نرفتهایم اگر بگوییم دریافتی اینگونه از چگالی قدرت بود که جامی لبالب از بدبینی را به کام دانش سیاست فروریخت و پردازشهای رنگارنگ پیشین آن را از چندوچون سررشتهداری کارها در سپهر عمومی، با سایهای پررنگ از بدگمانی در این روزگار پوشاند.
فراتر از بسترهای دانشی، در پنداشت همگانی نیز این نگاه بداندیشی پیوسته به کسانی را دامن زد که پا به پهنه کشورداری مینهند و آستین برای چارهاندیشی در دشوارههای ریز و درشت آن بالا میزنند.
اینگونه بود که، در پی منشنمایی از خیم ناپاک قدرت، دانش سیاست سرگرم اندیشیدن به روندها و رویههایی شد که کارکردشان چارهجویی برای مهار بدسگالی سیاستمداران در سپهر همگانی بود؛ کسانیکه از پذیرش ایشان چارهای نبود. این پذیرش نیز خود ناخواسته و ناگزیر از نیازی همیشگی و ناستردنی برمیخاست که مردمان به آیین کشورداری و کارویژههای کشورداران داشتند و به هیچروی ریشه در نیکاندیشی درباره سررشتهداران کارها نداشت.
این گفتمان سترگ و فراگیر با آنچه پیش از این برای سدهها درباره کشورداری و پیرامون قدرت گفته شده بود سازگاری نداشت و نمیخواند:
از ارسطو گرفته تا ماکیاول همگی در پذیرش شکوهمندی و زایندگی قدرت، هرچند به شیوههایی همساز با سامانههای گوناگون پندارگانی خود، همداستان بودند.
در نگاه ایشان سپهر همگانی بوم زایش قدرتی سازنده دانسته میشد که فروهر زندگی را میپراکند و جانمایه بارور زیستی فرهیختهوار و شایسته ستایش را میتراود.
برای نمونه، ارسطو کسی را که به تنهایی، و بیرون از سپهر همگانی، میزید یا دد میدانست یا فرشته! این بدان معناست که به باور وی، آدم بودن آدمی در پی همزیستی با دیگر باشندگان جامعه و بودش وی در سپهر همگانی بهدست میآمد. در نگاه تیزاندیش ارسطو کشورداری و سیاستمداری، چگال پرمایه این آدم بودن را مینمایاند؛ همچنانکه بر پایه دریافت ویژه وی از جایگاه آدم در جهان، فرازترین اشکوبه زیست، سزاوار کسانی بود که سررشتهای در سررشتهداری کار شهروندان داشتند و در راه بهرهگیری از گنجینه قدرت، پای به پهنه سیاست و پهنه کشورداری مینهادند.
بر این پایه در روزگار درازدامن پیش از روشنگری و نوگرایی (و همچنین میان پسانوگرایان هماکنونی)، قدرت پرشکوه و پرارج شناخته میشد و فرازیابی جامعه پیرو اوجگیری هرچه بیشتر آن در سپهر همگانی شناسایی میگردید.
اکنون پرسش آن است که قدرت سازنده است و آفریننده یا ویرانگر و تباهیساز؟ آیا قدرت راه به بهبود کارها مینماید و گره از کارهای فروبسته می گشاید یا خود گرههای کور تازهای بر کار مردمان و باهمبودگان در سپهر همگانی میبندد؟ فراتر، آیا قدرت را باید پرورد و به آن پروبال داد یا به بندش کشید و از آن پرهیخت؟ آیا اندیشه قدرتستیز روزگار روشنگری بهکار میآید یا اندیشه دیرزی پیش از آن در بزرگداشت قدرت؟
در پاره واپسین این نوشتار به پرسشهای بالا میپردازم. در آنجا میکوشم تا، به فراخور توان ناچیز خود، راهی به پاسخگویی به آنها بگشایم.
انتهای پیام/