به گزارش«کانون سبحان» به نقل از آسوبان، پیرمرد خیره شده به جمعیتی که در حال شلوغ شدن است. انگشتانِ زمختش، دوچرخه را راه می آورد. به جمعیت نگاه می کند. نگاهش، چیزی میجُست آن جا، بالای دست ها.
تهماندهی آفتاب بر قد و بالای پیرمرد می تابد. صورتش، چین خورده است. زور دست هایش به جمعیت نمی رسد. به کنار خیابان می آید. تا می شنود که بسته های تبرک، توزیع می شود؛ ابروهای سیاه و سفیدش باز می شود.
لبخندی بر گوشه ی لبش می جنبد. جَستی می زند و جمعیت را باز می کند:«هر جایی که نام امام رضا(ع) باشد؛ با سر می آیم. با سر و دل، شاه خراسان را قبول دارم. چند سالی است نمی توانم به مشهد بروم. دلم برای زیارت، لک زده. تا شنیدم قرار است خدام رضوی به کوهدشت بیایند؛ دلم تازه شد. برای استقبال آمدم.»
پیرمرد، جمعیت را باز کرده. اینپا و آنپا میکند. دستش به شیشه های اتوبوس نمی رسد. مردی را که نزدیک تر است، به امام رضا قسم می دهد. مرد عقب می رود. پیرمرد، دستش به شیشه های اتوبوس رسیده است. پیرمرد، نفس های کم رمقی می کشد از سر ازدحام جمعیت:«بچه ام مریض است. دل بسته ام به نمک امام رضا که شفایش بدهد.»
مرد به پناه جمعیت می ایستد. بسته ای نمک در دستش جا خوش می کند. او پایش به لبه ی اتوبوس گیر کرده؛ به لهجه ی لکی حرف می زند. با تلفظ غلیظ «ک»:«کِر داوت وه دیار سرت.»
جاده شلوغ است. پیرمرد، بسته ی نمک را وارسی می کند تا با احتیاط در جیبش بگذارد. با همان لبخند، راهش را به سمت خانه کج می کند.
با پای پیاده آمده. گوشه های چادرش را انداخته پشت سر. دو دستش را در جلو گره زده. سربند سیاه بر سر دارد و در انگشت هایش، خال کبود؛ از آن خال ها که با سوزن و دوده بر دختران نقش می زدند:«از ساعت 4 اینجا هستم. زودتر از من هم آمده بودند. کفشهایم را درآوردم. به استقبال رفتم. نذر کرده ام با پای پیاده بیایم.»
پیرزن، از دور به جمعیت خیره می شد. چشم هایش، اشک می خورد و بر پهنای صورتش، گریه می افزود. به او گفته بودند خادم های امام رضا آمده اند. بیست سال صبر کرده به پابوس برود. نتوانسته.
سال های انتظارش را برداشت و با سر آمد. انتظار حرم برای او تمام شده. به استقبال می رود. اسپند دود می کند. بهسختي ميتواند احساسش را بگوید:«بارها خواسته ام زیارت بروم؛ نطلبید. حالا به نانی از حرمش، نمک گیر شدم و به مراد رسیدم.»
پیرزن، لاغر است. چشمهای سیاهش از پردهی پلک بیرون زده. چادر سیاه را زیر چانه در دست گرفته:«سال گذشته، تنها پسرم را در تصادف جاده ی کوهدشت، خرم آباد از دست دادم. بعد او کمرم شکست. نذر کردم برایش ختم قرآن بگیرم و زیات امام رضا با پای پیاده. پاهایم که دیگر از رمق افتاده. امروز با پای پیاده آمدم استقبال. می دانم که نذرم را قبول می کند. دل شکسته، آداب ندارد.»
پولک و آینهی پیراهن پیرزن، در میان نقشهای سوزندوزی میدرخشد. گیسوانش را در حسرت سفید کرده. جمعیت بیش تر و بیش تر میشود. صدای زن دیگر شنیده نمیشود در آهنگ رضا رضا و صلوات خاصه.
انتهای پیام/
گزارش: فاطمه نیازی
عکس: حمید آدمی/ فاطمه نیازی